واهمه های زميني (بخش بيستم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بشقاب های مسی را که می شست صدای ترنگ ترنگ شان برمی خاست. داکتر اشرف که آن ها را درسطل آب فرومی برد وچربی شان را می زدود، سرخ رنگ تر می شدند. قاشق ها وپنجه های حلبی نیز درمیان سطل دیده می شدند ، قاشق ها وپنجه هایی که چرب وکثیف بودند ومنتظر پالایش ودستان ماهر پالایشگر. اماداکتراشرف برطبق عادت از بشقاب ها شروع کرده بود. بعد قاشق ها وپنجه را می شست وآنگاه صافی را بر می داشت وشروع می کرد به صافی کردن وخشک کردن وبرق انداختن آن ها. این کاررا ازروزالین یادگرفته بود. روزالین هم اول ازبشقاب ها شروع می کرد، بعد پیاله ها وگیلاس ها وپیک ها را می شست تا نوبت قاشق ها وپنجه ها وکارد ها می رسید. روزالین همیشه ظرف ها را با پودر مخصوص ظرف شستن می شست یا با مایعی که از بوتل پلاستیکی در داخل دستشوی می ریخت و بلافاصله کف می کرد. حالا داکتر اشرف نام آن پودر ومایع ظرفشویی را فراموش کرده بود؛ اما چه اهمیتی داشت ؟ این جا جبههء جنگ بود وازآن تسهیلات زنده گی شهری نه خبری ونه اثری. همین  صابون سیاه روسی با چه دشواری به جبهه می رسید وماه ها باید منتظرمی شدند برای یک کلچه صابون استحقاقی شان که آن هم گاهی می رسید وگاهی نمی رسید. ..

 

 اماروزالین همیشه می رفت به شهر نو، از مغازه ها وسوپر مارکیت های چهارراهی طره باز خان، پودر وصابون وصافی واسفنج می خرید، مخصوص برای شستن ظرف ها وشیشه های پنجره ها . عجب وسواسی داشت برای آن که هیچ لکه یی برگیلاسی نماند. آیینه ها وشیشه هاراهم باهمان دقت ووسواس پاک می کرد وبرق می انداخت وکف تشناب ها وخانه ها وروی دروازه ها و پنجره ها را نیز. عجب کدبانویی بود اما عجب بی وفا . درپاریس که بودند روزالین خوش داشت که روز را با صدای سگش تونگو، آغاز کنند. تونگو که بیدار می شد، جست می زد بالای تخت خواب ونخست ازهمه، ساق های خوش تراش روزالین را لیس می زد،بعد پوزهء قشنگ خودرا به سروسینه اش می مالید... روزالین نازش می داد وبعد شوهرش را بیدار می کرد. اما داکتر اشرف خوش نداشت که با صدای تونگو از خواب بیدار شود و نفس های سگانهء او را روی صورتش حس کند. روزالین که بیدار می شد می رفت به آشپز خانه وصدای شستن ظرف هاکه برمی خاست وبوی قهوه را که داکتر اشرف می شنید، خواهی نخواهی ازجایش برمی خاست و بعد از برداشتن بوسه یی از روزالین روزرا آغاز می کرد. اما حالا کجاست تونگو؟چه شد روزالین ؟ حالا هفت ماه می شد که از بیوفایی وخیانت زنی آگاه شده بود که برایش می گفت :

 

  " تو برای من هم باد وهم شگوفه وهم میوه ای .."

 

  داکتراشرف که آخرین بشقاب را شسته وصافی می کرد به یاد روزهایی افتاده بود که با آگاهی از این خیانت به مرز جنون نزدیک شده بود.. خدایا چقدر نوشیده بود، چقدر راه رفته بود، چقدر بی خوابی کشیده بود، چقدر غصه خورده و اشک ریخته  واحساس حقارت کرده بود، چقدر خویشتن رامضحک و احمق پنداشته بود، تا سرانجام تصمیم گرفته بود  که خود را از پنجرهء اپارتمانش به پایین پرتاب کند ؛ ولی چه واقع شده بود که خودرا نکشته بود؟ نمی دانست.  آیا این آنجلا بود یا سرنوشت او که به دست استاد ازل نوشته شده بود و رهایی ازآن ناممکن؟ حالا به یاد می آورد که همان لحظه آنجلا تلفون کرده بود، نگذاشته بود گوشی تلفون را بگذارد، او مدت ها حرف زده بود و سرانجام ازنزدش قول گرفته بود تا باوی ملاقات کند.

 

بعد افراد پولیس آمده بودند وبرده بودنش به شفاخانه. نگذاشته بودند که داستان آن زن اثیری را که روح مجرد بود، داستان زن " لکاته " ومرد خنزرپنزری را ومردی را که رجاله نبود ونوشته بود که" درزنده گی زخم هایی هست .." پی بگیرد. حتا نگذاشته بودند تا ریشش را بتراشد وجامهء پاکیزه برتن کند. حالا که قاشق ها وپنجه ها را می شست ، یادش آمد که چگونه از کودکی با کتاب انس والفت پیدا کرده بود وچگونه در کتاب نشانه یی ازآرامش باطنی را می یافت. روانشناس که شده بود، تمایل بیشتری به خواندن قصه های اسرارآمیز واتفاقات فراطبیعی پیدا کرده بود.خواندن رمان ها وداستان هایی مانند " مسخ" کافکا ، " بیگانه " البرکامو، " خانهء مردگان داستایوفسکی " ، " قلب خبر چین " ادگارالن پو ویا " دلتنگی های نقاش خیابان چهل وهشتم " جی دی سلنجر ونویسنده گان تلخ نگروتلخ نویس دیگربرایش بسیار جالب بود.. دراین کتاب ها داکتراشرف از وازده گی ها ، عقده ها وآرزو های سرخورده وبدبینی های درونی آدم های داستان و ازتمسخرنویسنده گان این داستان ها  نسبت به وضع موجود جامعه و از طنز نیشدار وتند ودید های فلسفی شان  حرف های فراوانی می آموخت و به حافظه می سپرد.

 

 " بوف کور" صادق هدایت را هم همین دوسه روز پیش یکی از دوستان ایرانی اش که دردانشگاه سوربن باوی آشنا شده بود، برایش فرستاده ودرحاشیهء آن نوشته بود: " ... آیا تو که یک روانکاو هستی...این انعکاس سایهء روح را که در حالت اغماء و برزخ میان خواب وبیداری به قهرمان رمان جلوه کرده است ، درک می کنی ؟ آیا می توانی برایم بنویسی که این اتفاقات فراطبیعی ازنظرعلم روانشناختی قابل درک وپذیرش اند ؟ "

 

  داکتراشرف درهمین فکر ها بود، آخرین قاشق را صافی کرده وآب کثیف سطل را می خواست به بیرون بریزد که ناگهان درچند قدمی اش خمپاره یی ترکید وپس از چند ثانیه یک انفجار دیگر.. با این انفجار ها دیوارها وسقف اتاق به شدت لرزیدند ، سطل آب از دستش افتاد وموج انفجار وی را به زمین افگند. همرزمان خفته اش، بلافاصله از خواب پریدند ودوان دوان خود رارسانیدیند به سنگرها .. رفتند که حسین علی هزاره را که از سنگر پاسداری می کرد، کمک  و از هجوم دشمن به پوستهء شان جلوگیری کنند.  شب بی مهتابی بود و هوا سنگین ، خفه ونامطبوع . باد نمی وزید و گرما بیداد می کرد.

 

 داکتراشرف که به هوش آمد وبه پا خاست ، به یاد آورد که اینک پنجمین بار می شد که پوستهء شان را در طول آن روز به راکت می بستند. اودیگر تردید نداشت که مخالفین از کمبود مهمات شان خبر دارند و پلان حملهء شان درچنین شب تاریک به منظور نابود ساختن وتسلیمی پوسته انجام می گیرد. اشرف به تجربه در می یافت که مهاجمین در چنین شب هایی اولاً پوسته را با هاوانهای 82 م م وراکت اندازهای دستی ، آنقدر می کوبند که زنده جانی درآن باقی نماند، بعد که مطمین شدند، سینه خیزخود را به چندقدمی پوسته می رسانند. بوی سوخته گی وبوی خون را که حس کردند وصدای ناله وضجهء مجروحان که به گوش شان رسید، ناگهان تکبیر گویان، بلند می شوند، به پوسته هجوم می آورند وبقیة السیف را به رگبار می بندند و فتح پوسته را با فیرهزاران مرمی رسام جشن می گیرند. بعد غنایم جنگی را جمع کرده ، اسیران راکتف می بندند، زخمی ها را سرمی برند وازهمان راهی که آمده بودند برمی گردند.

 

  حسین علی وداکتراشرف در یک سنگر می جنگیدند واشرف می دوید تا خودرا به موضع وخطی که دفاع آن وظیفه آندو بود، برساند. داکتراشرف مانند حسین علی به این جنگی که هدف ومنظورآن روشن نبود ، می نگریست . اونمی دانست که چرا می جنگد وچرا باید بکشد ویا کشته شود؛ اما می خواست زنده بماند ودراین جنگ احمقانه زنده ماندن بدون جنگیدن میسر نبود. ..داکتر اشرف همان طوری که می دوید، یک بار دردام مین هاوانی افتاد که به فاصلهء چندقدمی اش منفجر شده و وی را وادار ساخته بود تا خودرا به زمین بیندازد وبه زمین چنان بچسپد که انگار با آن سِرش شده است. بعد سینه کش بخزد وخودرا به سوی قیف انفجار کش کند وتا فاصلهء انفجار دیگر باز هم بدود وخودرا به سنگرش پرتاب کند..

 

  درسنگرحسین علی تنها بود، می جنگید ومی غرید وبه هر سو شلیک می کرد وفحش می داد. مرمی های ماشیندار " د.ش.ک." اش تا دور دست ها پرواز می کردند وهیچ کس نمی دانست  که درکجا و در کدام نقطهء آن کوه وبیابان برزمین می نشینند وچه کسی را ازهستی ساقط می کنند. ازدهان ماشیندارش دود سیاهی برمی خاست، میله اش سرخ وآتشین شده بود ودرآن تاریکی غلیظ یگانه نقطه یی بود که به چشم می خورد . حسین علی که به طور لاینقطع فیر می کرد زیرلب نیز می گفت : " پدر لانت ها ، حرامی ها ، درو تان مو کنم .. موکشم تان، شما ک... مادرها ره ."

 

  سنگر ارتفاع چندانی نداشت ، کمتر ازیک متر زمین را کنده وبوجی های خاک وریگ را دراطرافش چیده بودند که شده بود ، موضع ماشیندار ثقیل بلوک و جان پناهی برای داکتراشرف وحسین علی. درکف سنگر، آن جایی که حسین علی ایستاده بود ، هزاران هزار پوچک مرمی ماشیندار ثقیل کوت شده بودند... این جا و آن جا صندوق های مرمی ها وشرید های فلزی ماشیندار دیده می شدند... یک دستگاه تلفون نسواری رنگ صحرایی درتاقچهء سنگر بیهوده غژغژ می کرد.. یک سطل لب شکسته بیقواره که آب گل آلودی داشت، یک چایجوش سیاه، دوسه گیلاس رخدار روسی ، یک دراز چوکی کم عرض وکوتاه وچوب بلندی که در انتهای آن پارچهءسرخی رابسته بودند و به مثابهء پرچم سنگر شمرده می شد ومنتظرباد شبانه برای به اهتزاز درآمدن بود، تمام هست وبود سنگر را تشکیل می داد..

 

 داکتراشرف که خودرا دردرون سنگر انداخت ، حسین علی انگار جان تازه یی یافته باشد ، نفس راحتی کشید ولی گلایه کنان گفت :

 

  - کجا بودی جناب ؟ مثل این که خوابت برده بود ودرپاریس چکر می زدی ...

 

  - نی برادر، خوابِ چی ؟ این حرامزاده ها کسی را به خواب کردن می گذارند؟ کاسه ها وبشقاب های دلگی مان را می شستم، نوبتم بود که شروع شد... بچه ها نیم خواب ونیم بیدار دویدند به طرف موضع های شان. من هم نزدیک بود که مفت شهید شوم...

 

  حسین علی با شنیدن آخرین حرف های داکتر خندید وداکتر اشرف نیز از طنزی که گفته بود، خنده سرداد ؛ ولی رفت پشت ماشیندار تا دوستش سگرت خودرا آتش بزند ودمی بیاساید. .. داکتراشرف که دید میلهء ماشیندار مانند قوغ آتش سرخ شده است، بوجی کهنه یی را برداشت ، درسطل آب فرو برد ، بالای میل ماشیندار انداخت وگفت :

 

  -رفیق این بی زبان رافیرکرده فیر کرده ، ازکار کشیده ای ، خیر است که زبان ندارد تا شکایت کند...

 

  آندو بار دیگر خندیدند ؛ ولی مجال بیشتر نیافتند تا سگرت های شان را تا آخر دود کنند.. تلفون زنگ می زد وصدای مضطرب ولی خشمآگین فرماندهء پوسته به گوش می رسید :

 

 - حسین علی ، حسین علی ، اشرف،  اشرف ! زنده هستید یامرده ؟ چرا فیر نمی کنید ، آیا مهمات تان خلاص شده است؟

 

 فرمانده ظاهر مدت ها می شد که قوماندان آن پوسته بود، اوهرگز دستپاچه نمی شد، مگرآن که مهمات بلوک ته می کشید. وی همیشه به فرمانده تولی خویش می گفت : " ما بدون نان وآب می توانیم بجنگیم وزنده بمانیم ؛ ولی بدون مهمات نی ، مهمات که داشته باشیم با یک لشکر می جنگیم " داکتر اشرف به فرمانده بلوک با نظر تحسین می نگریست واستعداد ومهارتش را در امر سوق واداره و رهبری جنگ می ستود. از جرأت ودلاری اش خوشش می آمد واز این که هیچگاهی وی را مضطرب وپریشان ندیده بود، احساس خوشآیندی حاکی از اعتماد داشتن به هنر فرماندهی او در ذهنش پدیدارشده بود؛ اما امشب که در صدای او رگه هایی از اضطراب را شنیده بود، تصور می کرد که وضع باید بسیار خطرناک باشد ، ورنه ناممکن بود که ظاهر چنین بی تابی از خود نشان دهد.

 

  اشرف همان طوری که فیرمی کرد وفرو رفته گی های کوه وبیابان، تپه های متموج ، بیشه های ناپیدا،راه ها وبزرو ها،  بته های غلو ودرختان کوهی را که به زحمت تشخیص می شدند، هدف قرار می داد، با خود می گفت که اگر قوماندان ظاهر که روح ونماد وهستی این پوسته نظامی است بی روحیه شود، خدا می داند که برسرسربازان پوسته چه خواهد آمد؟ اشرف در همین فکر بود که حسین علی گفت :

 

  - باز چه گپ شده که قولته غضب بود؟ زورش که به اشرار بی ناموس نرسید، سرما وتو قهر می شود، آخر ما چه گناهی داریم. پهره کرده پهره کرده وفیر کرده فیر کرده ، جان ما برآمد؛ اما او هنوز هم غر می زند، نه یک شاباش نه یک آفرین ...

 

  - علی جان ، قوماندان من وتو که ناحق قهر نمی شود، خودت ببین که وضع ازچه قرار است. از چهار طرف هاوان وراکت می زنند. من که تا حال چنین حمله یی را ندیده بودم ، تودیده بودی ؟ اما توهم عجب بد زبان هستی ، علی جان..هیچ که نباشد، قوماندان ماست وخوب نیست که از خاطر چند داغ چیچک اورا قولته بگوییم ... اما به فکر من قوماندان می ترسد که مهمات پوسته تا صبح خلاص شود..

 

  درهمین موقع تلفون بار دیگر زنگ زده  وفرمانده ظاهر در گوشی تلفون چنین می گفت : " آفرین بچه ها ، شاباش تان، درس خوبی به آنان دادید ... مثل این که مجبور به عقب نشنیی شدند ، خوب بس است ، دیگر فیر نکنید، فقط ترصد کنید وخواب تان نبرد. اگر باز پیدا شدند، شروع کنید.... مهمات دارید؟ " داکتر اشرف که برایش اطمینان داده بود وسگرتی برای خود آتش زده بود، گذاشته بود تا همسنگرش دمی بیاساید ولی او اگر می گذاشت یا نمی گذاشت حسین علی آنقدرخسته بود که دیگر نمی توانست سرپا بایستد. 

 

***

 

  داکتراشرف را برای خدمت سربازی از روی سرک گرفته بودند، همان سربازان وافسرانی که گروه گروه در شهر وبازار کابل گشت می زدند وبرای ارتش ( اردو) وسایرنیروهای امنیتی، نوجوانان ، جوانان وحتا سالمندان را جمع می کردند وبه محلات سوق می بردند. داکتراشرف نمی دانست که مردم کابل به این گروپ ها چه نامی گذاشته بودند؛ ولی ازنظرخودش آنان هیچ تفاوتی با دزدان سرگردنه نداشتند؛ زیرا ناگهان مانند سمارق جلوت سبز می شدند ودریک چشم زدن می بردندت درهمان جایی که عرب نمی انداخت .

 

  داکتراشرف آن روز اندکی وقت تر از شفاخانه بیرون شده بود. یک ماه می شد که آنجلا برایش مرتباً تلفون می کرد واز وی می خواست تا باهم ملاقات کنند؛ اما وضع روحی اشرف هنوزهم خوب نبود، هرچند که آرام آرام خاطرهء تلخ روزالین رافراموش می کرد وازاین که نزدیک بود به خاطرخیانتی که ازهمسرش سرزده بودخودرابکشد درحیرت بود. البته اگر روزالین زنده می بود، موضوع فرق می کرد؛ زیرا یا می کشتش ویا طلاقش می داد... اما حالا که او خود مرده بود، آیا با خودکشی اش چیزی به دست می آورد ؟ مثلاً چه چیزی را ؟ آیا شکوه خنده هایش را که از میان رفته بود؟ یا غرور غم انگیزش را که درژرفای ذهنش مخفی گریده بود ؟ آخر تاکی دراین جهنم ذهنی زنده گی می کرد؟ تاکی فکرآن زن خیانتکار که جزایش را طبیعت داده بود، خواب های بلند شبانه اش را ازوی می گرفت ؟ آیا بهتر نبود که او وفکر وخاطره اش را در گورستان وسیع ذهنش برای همیشه دفن کند؟ در غیرآن اگر به همین شکل به زنده گیش ادامه می داد، پژمرده می شد، می گندید وزنده زنده می پوسید. 


 آن روز با آنجلا قرار گذاشته بودند تا درمقابل سینمای آریانا با همدیگر ملاقات کنند. درآن روزها درشهر کابل فستیوال فلم های شوروی بود و درسینمای آریانا فلم " لگ لگ ها به پرواز می آیند " نمایش داده می شد. این فلم جالب راداکتر اشرف درتلویزیون هم دیده بود ؛ اما خوش داشت که در پردهء بزرگ سینما هم مشاهده کند. فلم راکه با آنجلا می دیدند، می رفتند به رستورانت خیبر. درآن جاغذا می خوردند ، حرف می زدند واگر همدیگررامی پسندیدند، شاید می توانستند زنده گی مشترکی را باهم شروع کنند. داکتر اشرف تازه تکت خریده بود که آنجلا آن زن خوش صدا وخوش صحبت پیدا شده بود. اواندام رسا وبی نقصی داشت درست مثل صدایش ..لباس قشنگی پوشیده بود وبوی عطر ذیقیمتی از موهای سیاه مواجش برمی خاست که نه تنها داکتراشرف بل رهگذران نیز آن را با لذت فرو می بردند وبدون اختیار به طرف او می نگریستند.

 

 اما عجیب بود که داکتراشرف آن زن طناز را نپسندیده بود. .. اگرچه این درست بود که زیبایی آن زن بی بدیل بود وچشمان درخشانش می توانست کانون حریق های بزرگ وعظیم درقلب بیننده گانش باشد ؛ اما از خنده های بلند وبی موقع ورفتار وکردار سبکسرانه اش نوعی لاقیدی وهرزه گیی پیدا بود که برخی ازدختران ترشیده یازنان شوهر مرده به آن عادت می کنند . داکتراشرف درلبخند ها ودرنگاه ها یی که آنجلا به روی مردان جوان می افگند، آن طهارت ومعصومیتی را که به دنبالش بود، نیافته بود. برعکس دراین عشوه ها و لبخند ها نوعی رندی وفرصت طلبی وخود نمایی هایی را دیده بود که معمولاً برای شکار مردان ازسوی چنین زنانی انجام می یابد... آن روز آنجلا با استفاده ازتاریکی سینما ، ساق های خوش تراشش رابه پاهای او ساییده بود وصورتش را به صورتش فشرده  وداکتر اشرف رابه یاد نیاز های فراموش شده اش انداخته بود؛ ولی همین نیازهای بیدار شده نیز نتوانسته بودند که فکر دوستی وهمنشینی پیوسته با آن زن لوند را ازسرش بدر نکند. هرچند که پس از کشته شدن روزالین، محرومیت های جنسی اش روبه افزایش بود وازدست آن امیال دررنج وتعب فراوان؛ ولی دریوزه گی برای کاستن و رفع آن امیال را نیز درحد شأن وموقعیت اجتماعی خود نمی دانست .

 

 وانگهی او آدمی نبود که برای ارضای تمایلاتش زنی را با پول بخرد وتصاحب کند. او آدمی بود که عشق جسمانی هیچ لذتی به او نمی بخشید ، از خشونت با زنان دربحبوحهء عشق ورزی منزجر بود وازتسلیمی بدون قید وشرط آنان نیز خوشش نمی آمد. اودرعشق ورزی اصول خاص خود را داشت ؛ زیرا آدمی نبود که با دیدن هر خوبرویی بلرزد  ویا آب دهانش را ازفرط هوس فرو ببرد...اگرریه هایش از صفای تن وروح زنی آگنده نمی شد، احساس می کرد که به کالبد بیجان وپیکر سرد ومرده یی تجاوز کرده است. گذشته ازاین همه، داکتراشرف درماه های اخیر به تبسم های ملیح،  نگاه های معصوم وحاکی ازحق شناسی وسُبکی مطبوع روح پاکیزهء دختری عادت کرده بود که مثل یک پندک مرسل زیبا، لطیف و خوشبو بود.

 

  داکتراشرف می دانست که شیرین تا دوروز دیگر مرخص می شود. وی خود این حکم را نوشته وامضاء کرده بود؛ زیرا شیرین کاملاً شفا یافته وهیچ بهانه یی برای نگهداشتنش درشفاخانه وجود نداشت. داکتراشرف نمی دانست که شیرین از شفاخانه به کجا می رود؟ آیا به منزل همان کسی که به وی تجاوز کرده بود وازمادرشیرین شنیده بود که بعداًشوهرش شده است یا به منزل پدرش ؟ اما این پدرشیرین چه انسان ساده  وخو ش صحبتی بود. حیف وصدحیف که     زنده گی موقع نداده بود تا روزی به دکانش بالا شود وسرش را دربرابر تیغ وقیچی آن کاسب شریف خم کند. اماشیرین به هرجایی که می رفت به اوچه ارتباطی داشت؟ مگر زن جن گرفته یی نبود که پس از مدتی درمان ومراقبت، اکنون شفا یافته وبه خانه می رفت؟  زن حامله یی که دوسه ماه بعد می زایید و به طوراتفاقی با وی آشنا شده بود،رفتن ویا ماندنش درشفاخانه چه تاثیری به حال وی می توانست داشت ؟ البته خوب می شد که پیش ازرفتن وی را می دید وبرای آخرین باربه تراش صورتش نگاه می کرد، به همان چشمان وابروان وبینی ودهانی که اورا به یاد روزالین می انداخت، هرچند که چشمان شیرین سیاه بودند مثل شب وچشمان روزالین آبی وهمرنگ آب های بحیرهء مانش ...

 

  آنجلا وداکتراشرف که ازسینمابیرون شده بودند وبه سوی رستورانت خیبر می رفتند، هنوزشام نشده بود. عصرروز بود وخورشید خسته، آخرین خمیازه هایش را می کشید وبرای خسپیدن درپس کوه های آسمایی وشیردروازه آماده می شد. داکتراشرف خواسته بود تا ازپسرکی که تبنگ سگرت فروشی را درگردن خود آویخته بود، سگرت بخرد. سگرت "ال.ام "سگرت دلخواهش بود؛ ولی حیف که پسرک نداشت. اماسگرت "کنت " هم بد نبود.. درهمان هنگام که  سگرت را گرفته وپولش را می پرداخت، ناگهان چند نفر سرباز مسلح وی را احاطه کرده بودند. خردضابطی به وی نزدیک شده واز وی خواسته بود تا اسنادش را ارائه کند و داکتراشرف که هیچ سندی درجیب نداشت هاج وواج مانده بود که چه بکند وچگونه خودراخلاص کند؛زیراالتماس وخواهش والحاح عادتش نبود وشیوه وطریق رشوه دادن راهم نمی دانست.

 

دراین میان مردم دراطرافش جمع شده بودند وهرکس حرفی می زد وچیزی می گفت. برخی ها همدری می کردند وبرخی ها هم به مؤظفین جلب واحضار آفرین می گفتند که گهگاهی مردم پولدار را نیز گرفتار می کنند وبه خدمت سربازی می فرستند. اما مرد آراسته یی که از آن جا می گذشت ، با صدای بلندی گفته بود : " برادر، پیسه بتی ، دهن شانه بسته کو و برو پشت کاروبارت "،  داکتراشرف که تازه متوجه شده بود که آزادیش درگرو یک مشت پول بی زبان است، دست درجیب فرو برده بود ؛ اما افسربلندرتبه یی که ناگهان از آن طرف سرک به این سو آمده بود، باعث شده بود که سربازان پول را نگرفته ووی را با خود ببرند به کندک تجمع وازآن جا وی را بفرستند به خوست واینک سه ماه می شد که درارتفاعات  "سینکی" حاکم برشهر خوست درپوسته یی به نام "تانک" خدمت می کرد.

 

  درکابل کسی نمی دانست که داکتراشرف چه شد وبه کجا رفت؟ همکاران نزدیکش گمان می کردند که شاید رفته باشد به پشاور تا ازآن جا راهی فرانسه گردد وبرود به نزد خشویش راشل. تنها گلالی می دانست که اورابرده اند به خدمت عسکری. آنجلا به او خبر داده بود اما پس ازیک هفته، هنگامی که کار از کار گذشته بود. گلالی که این خبر را شنیده بود ، خودرابه هردر و دروازه رسانیده بود. ازکندک تجمع گرفته تا کمیساری های شهر ومحلات سوق و قشله های عسکری درشهر کابل. او وشوهرش همه جارا ریگ ریگ نموده بودند؛ ولی هیچ کسی خبری از وی برای شان نداده بود. البته که گلالی خواهرش بود وجز او کس دیگری را نداشت که به وی فکر کند. شاید شیرین هم به فکر او باشد، ازروی حق شناسی؛ اما این که عشق نیست ، عشق حرف دیگری است ولابد شیرین چیزی ازآن نمی داند.

 

 داکتراشرف سگرت دیگری برای خود روشن نمود. درجبهه اینک پس از سه ساعت نبرد، سکوت کاملی برقرار شده بود. تنها حسین علی خرناس می کشید وچنان درکف سنگر خفته بود که انگاردربستر ابریشمین خفته باشد وبالشی درزیر سرنهاده باشد از پر قو... داکتراشرف که به او نگریست لبخندی زد، بعد به یاد نامهء گلالی افتاد. این نامه را شفیع سرباز که درکانتین لوا خدمت می کرد ورفتن وبرگشتنش به کابل ذریعه طیاره به ساده گی انجام می یافت، برایش آورده بود. گلالی نوشته بود :

 

   " ...آه برادرک نازدانهء من ! عزیزم چه بر سرت آورده اند؟ خوست کجا وتو کجا ؟ باورم نمی شود ، هیچ باورم نمی شود. خدایا چقدر ظالم هستند این ها .. از وقتی که آنجلا خبر داد که ترا گروپ های جلب واحضار گرفتار کرده اند، کجا بود که نرفتیم وکدام دروازه یی بود که تق تق نکردیم تا رسیدیم به نزد رئیس تشکیلات . همه وعده می دادند که ترا پیدا می کنند ولی همه ما را فریب می دادند. یکی می گفت فرستادنت به گردیز ، دیگری می گفت به ارگون. دیگر نا امید شده بودیم از یافتنت که شفیع جان سرباز پرزه ات را آورد... شکرخدا که خوب هستی وبا روحیه وقوی. این خبرها را همین دوستت داد ومراببین که فکر می کردم خدامی داند، چقدرلاغروضعیف شده باشی وچقدر بی روحیه. خبر صحتمندی ات را که شنیدم اشک هایم بی اختیار جاری شدند، ازفرط شادمانی....همان طوری که نوشته بودی، من وسکندری رفتیم به نزد رئیس شفاخانه ووی را درجریان حوادثی که برتو گذشته است ، قرار دادیم . او وعده کرد که فوراً اقدام می کند و وزارت صحت عامه می نویسد که به وجود متخصص ماهری مانند تو نیاز دارند. او گفت خودش عریضه ات را می برد به نزد وزیر وجریان را شخصاً تعقیب می کند.

 

 " ازخبرهای دیگری که برایت دارم، این است که یکماه پس از رفتن تو به خوست، روزی آنجلا برایم تلفون کرد واز توپرسید که کجا هستی وچه می کنی.. بعد گفت که با مرد پولداری آشنا شده وشاید با او برود به اروپا..خبردیگر این که راشل برایت نامه یی فرستاده  به آدرس ما وجویای احوال تو گردیده .. نامه را به زحمت ترجمه کردیم : نوشته بود که چند ماه می شود ازتو نامه ندارد. پرسیده بود آیا مبلغی را که برایت فرستاده بود، تسلیم شده ای یا خیر؟ یک نامه هم برای تو فرستاده است که باز نکردیم ودرجوف این پاکت آن را می یابی. توسط شفیع سرباز مبلغ دو هزار افغانی ، سه گرز سگرت ال ام دوبوتل کنیاک ناپلیون مقداری چای سیاه وهیل وصابون با چند جوره لباس گرم برایت فرستادم وامیدوارم برایت برسد..."

 

  داکتراشرف ازشنیدن وخواندن این خبرها نه خرسند شده بود ونه غمگین. اودرهمان روز آنجلا را شناخته بود ورفتنش را با یک مرد دیگر بسیار طبیعی می شمرد. آنجلا زن آزاد وجوانی بود که نمی توانست تا قاف قیامت به خاطر مردی که فقط یک بار اورا دیده بود، انتظاربکشد ... وعده های سرخرمن رئیس شفاخانه هم قابل باورنبود ونمی توانست وی را امیدوار به اقدام جدی از طرف وی سازد. اما آنچه دلچسب بود، راشل درنامه اش نگاشته بود. راشل نوشته بود که کورس یک سالهء پرستاری را به اتمام رسانیده ویک ماه بعد عازم سفردور ودرازی می شود. نوشته بود که قصد دارد دریکی از مناطق جنگ زدهء دنیا با تیم داکتران بدون مرز برود ، هرکجا که باشد وتنها آرزویش این است که بقیهء عمر را در خدمت انسان های زخمی ودردمند بگذراند .

 

 اما چه چیزی باعث شده بود که راشل چنین تصمیمی بگیرد؟  تا جایی که یادش می آمد اوبیوه زن زیبا ولی دانشمندی بود که تمام سیر وسیاحت های جهان را با دنیای کنج کتابخانه اش برابر نمی کرد. بسیاری روز ها غذای خود را نیز در همان جا می خورد وحتا گهگاهی در کنار کتاب هایش می خوابید...ولی آیا اواز خیانت روزالین خبر داشت ؟ آیا همین امر موجب نشده بود که آرامش روحی اش برهم بخورد وبرای دست یافتن به آن، چنین راهی را برگزیند؟  آیا دانستن یا ندانستن وی ازخیانت دخترش مسأله اساسی این ماجرااست ؟ آیا حرف بر سر این نیست که دخترش شرافت مرا لکه دارکرده است ؟ همان دختری که درحضور مادرش بارها گفته بود که وجدان آدمی یک امر بیهوده نیست وازجملهء ارزش های والای هستی یک انسان است. .. اما مثل این که راشل ، صاحب وجدانی است که درهء عمیقی میان واژه های "عالی " و " پست " می بیند وحس می کند. اگر این طور نباشد وانسان قضاوتی میان این ارزش ها قایل نشود، هستی بشر حجم وابعاد خود را از دست می دهد وبه گونهء تحمل ناپذیری سبک وبی وزن وبی محتوا می گردد.

 

   درجایی توپ ها می غریدند . ازدوردست هاصدای انفجاربه گوش می رسید وطیارات شکاری وبمبارد بالای نقاطی که فرمانده ظاهر به جبهه کوردینات داده بود، بم و شراپنل می ریخت. شاید هم بالای پوستهء دیگری حمله تازه صورت گرفته بود؛ ولی این جا اکنون جنگ نبود.یک ساعت می شد که جنگ متوقف شده اما تمام نشده بود، زیرا همین حالا یا یک ساعت بعد یا فردا بار دیگر آغاز می شد... گاهی چندین روزازجنگ خبری نمی بود وگاهی دریک چشم برهم زدن شروع می شد. امافکر جنگ درهرحالتی چه در هنگام استراحت وچه در موقع صرف غذا وگفتگو وخواب ورؤیا در ذهن هر سربازی وجود داشت وترس از کشته شدن یا زخمی شدن هیچ کسی را راحت نمی گذاشت. دکتراشرف که باشنیدن غرش توپ های جبهه فکر راشل را ازذهنش رانده بود، اینک به چشم انداز گسترده یی که درمقابلش بود، خیره شده بود. اکنون باد می وزید، ابرهای تیره به حاشیهء افق رانده شده بودند. ماه دروسط آسمان بود ونور شیری رنگ آن که به گسترهء کوه های بلند می تابید به داکتراشرف امکان می داد تا به چشم انداز مقابلش نگاه کند. اما داکتراشرف هرچه سعی می کرد هیچ سایه ءجنبنده یی را نمی دید که سکون شب را برهم بزند. فقط باد اکنون شدت بیشتری یافته بود ومثل مارگرسنه یی سوت می کشید وخبر می داد که عمر پاییز به سر رسیده وزمستان طولانی وسرد وبی رحم در راه است.

 

  دکتراشرف درآن شب که چشم وگوش شده بود وسعی می کرد تا فریب آن سکوت وسکون را نخورد، دراین فکر هم فرو رفته بود که چه چیزی اورا وادار ساخته است تا دراین جا بایستد وبجنگد؟ آیا اگر همین باریکه راهی را که درپرتو نقره یین ماه پیدا بود، می گرفت ومی رفت چه کسی مانعش می شد ؟ تا مرز فقط پنج کیلومتر فاصله بود. دراین جا همه خوابیده بودند ودرآن جا شاید از وی استقبال هم می کردند که به خواهش خود آمده وتسلیم شده است. درآن جا اسلحه اش را به آنان می سپرد ومی رفت به آن سوی مرز. دوهزار افغانی هم درکمرش بود.اما آیا این یک تصور خوشبینانه نبود؟ گیرم که از این جابی صدا وبدون مشکل گریختی ، آیا درآن جا کسی به تو اعتماد می کند ؟ می دانی چه برسرت خواهند آورد؟ از دعای قنوت شروع خواهند کرد که یاد داری یانه ؟ بعد خواهند پرسید که نماز عید ونماز جنازه چند رکعت است وچطور خوانده می شود؟ راستی اگر بپرسند که حزبی هستی یا نی ، چه جوابی به آنان باید داد؟ البته که من حزبی نیستم ، آدم مستقلی هستم وتنها با حزبی ها دراین امراشتراک فکری دارم که روح برماده مقدم بوده نمی تواند این جهان ما ، جهان مادی ، واقعی وعینی وشناختنی است. اما من مسلمانم و شاید مخالفین دولت هرگز این را نپذیرند که رفتن من به طرف شان سازمان یافته نبوده وبرای جاسوسی وخبرچینی به آنان نپیوسته ام.

 

  آه چه فکرمی کردم وبه کجا رسیدم ؟ بگذار ازخودبپرسم که آیا می توانی همین طوری دوستانت را بگذاری وبروی ؟ بگذاری که مخالفان شان به پوسته بالا شوند وحسین علی بیچاره را به رگبار ببندند ویا سرببرند ؟ آیا این ازرسم انسانی وآیین عیاری به دورنیست ؟ این آدم به تو چقدر اعتماد کرده ، چقدر ترا دوست دارد وچگونه بی خیال خوابیده است ؟ اما من به او به فرمانده ظاهر وبه دیگر همسنگران خیانت کرده وهمه را بگذارم وبروم ؟ مگراین فریب نیست ، خدعه نیست  وتفاوتی میان خیانتی که روزالین به من کرده و خیانتی که من مرتکب می شوم، وجود دارد؟ بلی او تنها به تو خیانت کرده بود؛ اما توچگونه حاضرمی شوی که به اینهمه آدم که بالایت اعتماد کرده اند ، خیانت کنی؟ درست است که از جنگ وآدم کشی وخونریزی نفرت داری ؛ ولی این ها نیز آدم کش نبوده اند و فقط هنگامی می کشند که مجبورمی شوند..هنگامی که کارد به استخوان شان می رسد و هست ونیست وطن ومردم شان مورد آماج قرار می گیرد. به هرحال حالا که افتاده ای تپیدن مصلحت نیست. زنده گی شیرین است ، باید زنده ماند وبا یافتن شیرین ، شادی ها وشیرینی های زنده گی را باز یافت...

 

***


دریکی از همان روزها که داکتراشرف برای مردن وزنده ماندن به چنین مجوز ذهنیی دست یافته بود وجنگیدن را بهانه یی برای زنده ماندن ویافتن شیرین انگاشته بود، چند تن سرباز پریشان حال ، بدلباس وبی رمق را که معلوم بود همان دزدان یا رندان سرگردنه گرفته بودند، جهت تقویهء پوستهء تانک فرستاده بودند. آنان هفت تن بودند که دربین شان از پیر گرفته تا جوان وحتا نوجوان نیز وجودداشت. پیرترین شان مردی بود که حداقل پنجاه سال از عمرش می گذشت وهرکسی که بر ریش سپید رسیده اش می نگریست ، نمی توانست احساس ترحم ودلسوزی خودرا کتمان کند واز رویش " خوشه های خشم " درقلبش جلوگیری نماید. آن مرد یک دهاتی ساده وبینوا بود که آمده بود در شهر با یک خر نزار ویک جوال پیاز نیش زده ویک ترازوی زنگ زده ..در دهن دروازهء لاهوری ایستاده بود وبا یک زن چادری به سر که می گفت : " کاکا جان  چرا اینقدر قیمت می فروشی ، پیاز هایت خو کم است که گنده شوند .." چانه می زد که راکت ها آمده بودند ویکی از این راکت ها به چند متری شان خورده بود. راکت که منفجرشده بود، خربا بارش سربرداشته بود. . چند متر آن سو تر جوال پیازی را که ازگندیدنش وقت زیادی نمانده بود، از روی دوشش واژگون کرده ودریک چشم به هم زدن درپیچ وخم کوچهء آهنگری فرو رفته وگم شده بود. پیرمرد که به خود آمده بود، نیز درعقب خرش سربرداشته و می دوید ومی دوید وازهرکس دربارهء خرش می پرسید ورد پای خر را می گرفت ونشانی هایش را می گفت  که ناگهان باهمان آدم هایی مقابل شده بود که داکتراشرف را نیز گرفته بودند وفرستاده بودند به پوستهء تانک در ارتفاعات سینکی شهر خوست.

 

  اما خردسال ترین آن ها همان کسی بود که دریک روز مرگ آفرین داکتراشرف نجاتش داده بود: جلیل ! جلیل هم که نجات دهندهء خودراشناخته بود، لنگ لنگان به سویش رفته بود تا هم خوشحالی وهم تعجب خود را ازاین بازی تقدیر برای او بیان کند :

 

 - داکترصاحب سلام ! مرا شناختید؟ من جلیل هستم .. اما شما دراینجا چه می کنید ؟

 - سلام ، مانده نباشی ، چطورنشناختم ، ازدورشناختمت ..اما اول بگوکه تو خودت در این جا چه می کنی با این پاهای افگار...مثل این که آن دزدان به تو هم رحم نکرده اند وازروی سرک گرفته وروان کرده انت به این جا.

 - نخیر داکتر صاحب ، من خودم داوطلب شده ام برای خدمت عسکری ...

- داوطلب ؟ دراین سن وسال وبا این وضع صحی ؟ صبر می کردی تا کمی سن وسالت بالا می رفت وتا آن موقع پاهایت هم خوب می شد ، آخر تو که هنوز هم می لنگی . باز اگر در خط اول روانت نمی کردند یک گپی بود، خبرداری که دراین جا چه خبر است واین جا کجاست ؟

- بلی ، من خودم می خواستم که درخط اول بجنگم ..

- خودت که می خواستی ، شاید منطقی برایت داشته باشی ..پس بیا که برویم درسنگر، تا قوماندان بیاید وتقسیمات تان کند، یک پیاله چای بامن بنوش وقصه کن که چه وقت از شفاخانه رخصت شدی وچه گپ شد که درس ومکتب را رها کردی وامدی به این جا..

- داکترصاحب قصهء من دراز است ، باشد برای یک وقت دیگر..

- خوب است ، من حرفی ندارم. این گیلاس را بگیر. طالع داری که حسین علی همین حالا چای را دم کرده  و خودش رفته برای گرفتن مهمات... شیرینی گک هم درآن قطی است. خوب البته وقت زیادی خواهیم داشت برای درد دل کردن ولی فقط حیرانم که چرا تصمیم گرفتی تا سرباز داوطلب شوی و درخط اول جنگ بجنگی ..

- اگرراست بگویم ، درکابل دیگر جایی برایم نمانده بود. ازکابل بدم آمده بود، درآن شهردیگر کسی را نداشتم تا با او زنده گی کنم. آمدم این جا تا انتقام بگیرم وبمیرم.

- جلیل آغا ، گریه نکن. اشک هایت را پاک کن. خوب نیست که بچه هاببییند، حالا که آمده ای مانند یک مرد خودرا نشان بده . اما اگر نمی خواهی چیزی درموردت بدانم ، قصه نکن. .. خوب، گفتی که درکابل کسی رانداشتی که به نزدش زنده گی کنی، پس آن نمره تلفون که درجیبت بود، از کی بود.. همان جا که من تلفون کردم وگفتم که زخمی   شده ای ودرشفاخانه هستی ..

- نمبر تلفون خانه ء مامایم بود؛ اما بالای مامایم درشفاخانه اشرار حمله کردند وهمرای بم دستی چند نفر دیگر رانیز کشتند.. مامایم زخمی شد وبردنش به ماسکو ، حالا من نمی دانم که زنده است یا مرده ؟

- بلی ، یادم آمد، پس مامایت رئیس وآدم کلانی بود... درآن شب یک نرس سرویس عقلی وعصبی را که من هم درآن جا کارمی کردم، کشتند وچند تای دیگر را هم . اما مرا ببخش که بیخی ترا فراموش کرده بودم ویک دفعه نیز به نزدت آمده نتوانستم.

 

   لختی بعد، حسین علی که آمده بود، گفتگوی آندو نیز قطع شده بود، حسین علی خبرآورده بود که جلیل و پیرمرد روستایی را که خرش را گم کرده بود، در سنگر آن ها توظیف ساخته اند،  تا خندق های ارتباط را عمیق تر ساخته وانکشاف دهند، مهمات را از دیپو گرفته به سنگر برسانند، پهره کنند، ودرضمن آرام آرام طرز استعمال سلاح شان را یاد بگیرند. بعد انداخت کنند وبا ماشیندار ثقیل آشنا شوند...

 

  دریک صحبت دیگر که چندروز بعد میان داکتراشرف وجلیل صورت گرفته بود، جلیل قصه کرده بود :

 

- پس از آن که شما مرا به شفاخانه رسانیدید، وضعم بسیارخراب بود، پاهایم به شدت درد می کردند ، نفس کشیده نمی توانستم ، سرم گیچ می خورد ، چشمانم سیاهی می کرد وتصور می کردم که همین حالا یا ساعتی بعد خواهم مرد. اما خدا صاحب مرا نجات داد وداکترعبید. دو روز بیهوش بودم ووقتی که به هوش آمدم دیدم که پاهایم را پلستر کرده اند. بسیاردرد داشتم ؛ اما داکترعبید می گفت تحمل کن وخدارا شکر که استخوان هایت جغزی نشده اند، ورنه مجبور می شدیم که پاهایت را اره کنیم. می گفت حالا هیچ تشویش نکن... درهمان شب که به هوش آمدم صدای فیرها را شنیدم ، بعد صدای یک انفجارشدید را که شیشه های اتاق مارا شکستاند. نمی دانستیم که چه گپ شده است. هیچ کس به نزد ما نمی آمد و نرس ها وداکتر ها نیز نبودند. چند روز بعد که مادرم به دیدنم آمد به سروروی خود می زد ومی گفت : مامایت زخمی شده ، پارچهء بم بینیش را پرانده ، دستش قطع شده وخونریزی بسیاری داشته است که روانش کرده اند برای تداوی به ماسکو ؛ اما خدا می داند که زنده می ماند یا نه ؟

 

 - پس شکر که مادرداری، مادر که انسان داشته باشد دیگر چه غم دارد.؟

 - داکترصاحب چه بگویم ؟ هم دارم هم ندارم. .. مادرم مرافریب داد ، یک نانوا عاشقش بود و مادرم مرا که دوردید، رفت به خانهء آن مرد همراه با خواهرک های خردم..

 -کسی دیگری نبود که ترا نگاه می کرد؟ دوستی، خویشاوندی یا آشنایی ؟

 - جنرال ناصر دوست مامایم بسیار گفت وبسیار نصیحت کرد که مکتب بخوان؛ اما دل من خون شده بود، از اینقدر بی وفایی هایی که می دیدم ..

- از بیوفایی مادرت ؟ او که کار بدی نکرده بود، شوهرکردن که جرم نیست ؟ است ؟

 -ازدست یک دختر دلاک هم دلم خون بود. ازدست شیرین ...

- شیرین؟ همان زنی که اورا جن گرفته بود وچق چق می کرد؟

- بلی داکترصاحب، ازدست همان زن ...ما دریک کوچه زنده گی می کردیم. ازکودکی باهم آشنا بودیم و یگان روز باهم می رفتیم بالای کوه برای سیچ چیدن. ازآن دختر بسیار خوشم می آمد ودلم برایش می سوخت زیرا بسیارغریب بود. چند بار برایش کتابچه وقلم خریده بودم که باسوادشود.. اما اوهم بامن بی وفایی کرد.. اما داکترصاحب شما درکدام چرت هستید؟ نزدیک است که سگرت انگشتان تان را بسوزاند..

- نی فکرم هست، تو قصه کن..

 

...وجلیل قصه کرده بود، قصهء ملاقات های شان را درکوچه ، قصهء آن شامی را که شیرین سکه هایش را گم کرده بود، قصهء سیچ چیدن های شان را ، قصهء تجاوز مامور سبحان را به شیرین ، قصهء جن گرفتنش را، قصهء ملا حسام الدین جن گیررا وقصهء روزی را که شیرین رادرباغ شفاخانه با شکم بزرگش دیده بود ومشاهده کرده بود که شیرین چگونه با رضائیت به شکمش دست کشیده وازوضعش شکایتی ندارد. داکتراشرف که با شکیبایی قصه های وی را شنیده بود، سرانجام پرسیده بود:

 

  اگر شیرین حامله نمی شد، دوستش می داشتی ؟ آیا فراموش کرده می توانستی که آن شخص به او تجاوز کرده وشیرین دیگر دختر باکره یی نیست ؟

- والله چه بگویم، شاید دلم برایش می سوخت ؛ ولی هیچ وقت با او عروسی نمی کردم...

 

 اما جلیل را که همان پیرمرد دهاتیی که خرش را گه کرده بود، صدا کرد وگفت : " بیا که موتر خرچ آمده .." ، داکتراشرف به این فکرفرو رفته بود که پس از این همه ماجراهایی که برشیرین گذشته بود، آیا می توانست او را دوست داشته باشد ویا حامله شدنش  می توانست برعشقی بزرگی که اکنون درژرفای قلبش می جوشید ، تأثیری داشته باشد؟ /


July 6th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب